اگه یه روزی به این فک کردی که من وقتی سال دوم دانشگاه بودم، چی کار میکردم، باید بدونی حداقل یک شبش بود که من دلم برای خواهرم تنگ شده بود، آرزو میکردم طلای المپیاد نجوم بشه، و نکته احمقانهاش این بود که الان به ذهنم رسید که من دارم آرزو میکنم»، قبلش واسم این طوری بود که خب مگه میشه که صبا انقدر تلاش کنه، و نشه؟
عزیزم، چشمم از صبح هزار بار بیشتر از حالت معمولش خیس شده. دیشب خواب دیدم که اتفاق بدی برای صبا افتاده، و صبح احساس بدی داشتم. بعدش حالم خوب شد، و صرفا دلتنگی موند برام. شب اتفاقی، وقتی داشتم توی هارد دنبال یه عکس خاص از خودم میگشتم، عکسهای صبا و مهرسا رو دیدم. از تفریحات محبوبشون اینه که گوشی من رو بردارند و از خودشون عکسهای احمقانه بگیرند. من هم مدام باید بشینم عکسهاشون رو توی تهران ببینم و غمگین بشم.
عزیزم، توی یکی از روزهای آبان سال دوم دانشگاهم دلم میخواست که پیش خواهرم باشم. و واقعا به ندرت اتفاق میفته که من از سر دلتنگی برای کسی گریه کنم.